زهر اشکی شد و کانون دعا را سوزاند
بند بند من افتاده ز پا را سوزاند
آسمان تار شده و جرعه ی آبی این زهر
پاره های جگر غرق بلا را سوزاند
سینه ام بود حسینییه ی غمهای حسین
یاد آن خاطره ها بیت عزا را سوزاند
من نه در امروز که در کربلا جان دادم
از همان روز که آتش همه جا را سوزاند
با همان تیر که در حنجره ای ترد و سفید
تارهای عطش آلود صدا را سوزاند
از همان لحظه که می سوختم و می دیدم
تازیانه همه ی پیکر ما را سوزاند
خیمه ای شعله ور افتاد زمین ناگاه
چادر دختری از جنس حیا را سوزاند
وای از آن بزم که در پیش اسیران حرم
خیزران هم لب هم طشت طلا را سوزاند
دیدم آتش ز سر بام به سرها می ریخت
گیسوان به سر نیزه رها را سوزاند
شاعر : حسن لطفی
بند بند من افتاده ز پا را سوزاند
آسمان تار شده و جرعه ی آبی این زهر
پاره های جگر غرق بلا را سوزاند
سینه ام بود حسینییه ی غمهای حسین
یاد آن خاطره ها بیت عزا را سوزاند
من نه در امروز که در کربلا جان دادم
از همان روز که آتش همه جا را سوزاند
با همان تیر که در حنجره ای ترد و سفید
تارهای عطش آلود صدا را سوزاند
از همان لحظه که می سوختم و می دیدم
تازیانه همه ی پیکر ما را سوزاند
خیمه ای شعله ور افتاد زمین ناگاه
چادر دختری از جنس حیا را سوزاند
وای از آن بزم که در پیش اسیران حرم
خیزران هم لب هم طشت طلا را سوزاند
دیدم آتش ز سر بام به سرها می ریخت
گیسوان به سر نیزه رها را سوزاند
شاعر : حسن لطفی
نظرات شما عزیزان: